یک سال گذشت بی انکه بدانم ...
به که می نویسم
و در پی چه هستم
امشبم را مست خواهم کرد
آنقدر...
که ساقی گوید
"یک جام دگر بگیر و من نتوانم"
خواهم گشت تا سپیده ی صبح
"مست و دیوانه..."
که بیابم خود را
بیابم نسیمی را
که بگیرم آغوش
که توانم بدهم جان...
من دگر هیچ نمی خواهم
یک سال گذشت بی انکه خود بدانم مشتاق کیستم...
ای صمیمی
ای دوست
کجایی تا ببینی من هنوز...
مست نکرده مستم
میروم این بار دیگر٫ بودنی در کار نیست
خسته ام دیگر توان گفتن و تکرار نیست
گفته بودم میروم٬اما نکردی باورم....
دیگر اکنون که زمان خواهش و اصرار نیست
گر چه میدانم که دل بر باز گشتم بسته ایی
خوش خیالی های تو مختص این یک بار نیست
دل به یار دیگری بستن اگر چه مشکل است....
میزنم دل را به دریا٬ دل سپردن عار نیست
تا به کی باید غم عشق تباهی را کشید؟